خاطرات شیرین زنم
تقدیم به تو وجودم

 حالا میگید من چیکار کنم هان؟ اخه چطوری این همه رو بخونم؟؟؟

 

آخ آخ ببخشید سلام خوفیـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟

واااااااااااااای بدبخت شدم نمیدونید چی شده که....واسه یه مصاحبه باید سه تا کتاب بخونم

شما بگید با این وضعیت درسا و امتحانا من چطوری سه تا کتابی رو که قبلا هم نخوندم بخونم؟

ای خدااااااااااااااااااااااا چیکار کنم؟!؟!؟!؟!؟!

از چاله در اومدم افتادم تو چاه!!     اصلا بیخیالش اشکال نداره ---یه خاکی تو سرم میکنم دیگه

راستــــــــــــی با عرض پوزش از بعضی دوستان در صورت مشاهده بعضی کلمات کــــــــــــــــــــــــــاملا صمیمانه که بین من و حدیث رد میشه .....لطفا زیاد تعجب نکنید!!!!!!!!!!!اینا همش عادیه

آخه چی بگم به تو(حدیث) البته همش تقصیر خودمه که خــ ــــ ـــــ ـــر فهم یا همون حدیث فهم برات توضیح ندادم عزیزم هر وقت کاری خواستی انجام بدی اگه من بهت نگفته بودم از خودم بپرس باشه؟؟؟؟؟؟؟نه اینکه ...

واسه اون دهنتم یه چفت و بست حسابی درست کن چون دیگه مگه میشه با این وضعیت تو این وب چیزی نوشت....چون اگه بعــــــــــــضیا این چیزایی رو که ما اینجا مینویسیم بخونن که رو آبیم!!!

خوبه هنوز چیزی ننوشتیم-جز خرابکاری کار دیگه ای که بلد نیستی

در ضمن واسه اینکه معلوم شه زنده ای یه چیزی بنویس تا منم دستکاریش کنم!! حوصلم سریده خبـــــــ

تازه به وب که هیچی به برنامه جمعمونم گند زدی ولی اشکال نداره همین یه بار میبخشمت

حالا از این بحثا بگذریم به دلیل کمبود وقت ،آره وقت،(این روزا فرصت سرخاروندن هم ندارم)

فقط بعضی خاطراتو مینویسم

تا بعد بایـــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ  ـ ـ  ـ ـ  ـ ـ

نوشته شده توسط محمد امیری چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, (13:20) |
ماجرای مصاحبه

 سلام سلام صدتا سلام(سلام سلامتی میاره)

 

دیشب بنده تشریف بردم کانون زبان که با ارائه ی کارنامه ی ترم قبل بشینم سرکلاس ولی نذاشتن

آخه میگفت(رئیس کانون) باید حتما مصاحبه بدی.این رئیس هم آشنا بود و منم میدونستم پولکیه

ولی حالا واسه من آدم شده بود!!!البته من که میدونستم چرا قبول نمیکنه....

هی واسه من کلاس میذاشت.هی میگفت من فقط موسسم رئیس کانون آقای دیکشنریه!!!(بچه ها بهش میگن دیکشنری)البته اون اینو نگفتاااااااا من میگم

میگفت من نمیتونم الکی شما رو سر کلاس بشونم و از این جور مذخرفات دلم میخواست همون موقع بهش بگم عرضه نداری در ضمن شما که کشته مرده پولی پولتو بگیر چیکار داری به این حرفا ...ولی خب نگفتم دیگه،به دلم موند

دوستمم که اونجا بود پیچید به پر و پاچه رئیس که اونم خودش کلی ماجرا داره،خلاصه ما صبر کردیم تا جناب آقای موسس با دیکشنری صحبت کنه دیدیم فایده نداره ادم ... جواب درست و حسابی نمیده،بعد همینجوری داشت بحث بالا میگرفت  که حالا منو چیکار کنه چون نمیخواست یه شاگردی مثل منو از دست بده(البته بیشتر نمیخواست پولو از دست بده)ادم ...هم که راضی نمیشد؛منم وسط بحث از کانون زدم بیرون یه راست رفتم تو یه کانون دیگه واسه مصاحبه اسم نوشتمگفتم به درک حتی زنگ بزنن خواهشمم کنن دیگه نمیرم

امروزم که مصاحبه دارم واسم دعا کنید موفق بشم

راستی حدیث جون میبینم بدون مصاحبه میخوای بری سرکلاس باید برم به رئیس کانون بگم آخه حیفه بی دردسر بری سر کلاس بشینی

خب نتیجه مصاحبه رو بهتون طلاع میدم تا بعد بایـــــــــــــــــــــــ

 

نوشته شده توسط محمد امیری چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, (13:18) |
رفتیم کوه،خوش گذشت

سلاااااااااااااااااااام

 

خب از حالا میخوام خاطراتمو براتون بنویسم

( حدیث جون اینقدر حرررررررررررص نخور در ضمن کمتر از گل بهم نمیگی وگرنه محرومت میکنم...)

خب حالا میخوام یه خاطره باحال از رفتن به کوه براتون تعریف کنم

شب چهارده با موتور رفتیم کوه.قابل توجه توی یه تنگه که فقط با موتور میشه رفت البته اگه بشه اسم اون چیزی که ما باهاش رفتیمو گذاشت موتور!!!

به علت کمبود موتوررررررر داداشم یه موتور یا به روایتی یه شتررررررررررر گیر آورد.البته نه اینکه مشکلی داشته باشه هاااااااااااا فقط ترمز نداشت،چراغش یه سره بود خاموش نمیشد و دیگری اینکه وسط راه بنزینم تموم کرد.

در کل خیلی خوش گذشت بااینکه انگار سوار شتر بودی البته صدرحمت به شتر.

و در آخر با گذراندن خوشی و شادمانی(جاتون خالی،خوش گذشت،زورتون بیاد!!!)با کلی مکافات برگشتیم.

البته بگم که داداش منم مثل آدم که نمیومد هر از گاهی چشم بسته هم واسه ما میرفت که فقط با خواندن ذکر های بنده سالم رسیدیم.

خب اینم خاطره اول که البته چند روزی ازش گذشته از این به بعد خاطراتو داغ داغ مینویسیم.چاشنیشم خاطرات قدیمیرو مینویسیم.

باییییییییییییی دوست جونیااااااااااااااااااااا

 
نوشته شده توسط محمد امیری چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, (13:16) |

صفحه قبل 1 صفحه بعد